یادمه این ایام که میشد اسماعیل خدا رحمتش کنه میومد در خونه یا محل کارم میگفت مجتبی باید بریم برای تولد اقا وسایل تهیه کنیم خلاصه خودش رو به درو دیوار میزد و با مشکلات زیادی وسایل رو اماده میکردیم و جلوی منزل اسمایل رو چراغان میکردیم و سه چهار شبی همه بچه های پایگاه اونجا میو مدن و دور هم بودیم و محلم شلوغ میشد شربتی بودو شیرینی و خلاصه خبر از بچه های منطقه که کی رفته کی اومده و کی زخمیه بیمارستانه و کی پرواز کرده یادشون بخیر . نکته جالب این بود اسماعیل یه مزار شهدا برای خودش جلوی منزلشون درست میکرد داده بود روی سنگ اسم شهدا رو حک کرده بودن و قطعه شهدا درست کرده بود و جالب این بود که به شهدای گمنام ارادت خاصی داشت و اسماعیل بعد اتمام جنگ دیگه عین کسی بود که دوریه رفقاش براش سنگین بود وخیلی زود و با کمتر از یک هفته بستری بسوی رفقاش پرواز کرد رفت روحش شاد خیلی دلم براش تنگ شده با ناتوانی که در بدنش ایجاد شده بود قدرت بالایی داشت در پیگیریه کارهای شهدا و خانوادهاشون الان که این مطلب رو مینویسم بقض گلوم رو فشار میده و همینطوری اشک از چشمام میاد دست خودم نیست روحش شاد چقدر دوستش داشتم